آن دل که مرا بود و توي ديده سلبوه

شاعر : اوحدي مراغه اي

و آن تن که کشيدي به کمنمدش جذبوهآن دل که مرا بود و توي ديده سلبوه
صد بار به دستان مصيبت صلبوهو آن ديده‌ي دريا شده را درد و غم او
ناگاه به شمشير جدايي ضربوهو آن سينه‌ي آتشکده را غمزه‌ي چشمش
ترکانه به يک تاختن اندر نهبوهاسباب دل و دين مرا لشکر عشقش
از خون دل و ديده چه روشن کتبوه!من راز شب خود بچه پوشم؟ که بدين رخ
بحثي نتوانم که هم ايشان و هبوهگر جان طلبند از من دلسوخته ايشان
کورا به فدا باد ابونا وابوه!با او ز پدر ياد نکرديم وز مادر
آن صبر که ايشان ز دل من طلبوهگويند: به دل صبر کن از يار و ندارم
يک باره فنا گشت چو ايشان غلبوهبا اوحدي آن قوت غالب که تو ديدي